محمدهانیمحمدهانی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره
بابا مهدیبابا مهدی، تا این لحظه: 38 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره
مامان معصومهمامان معصومه، تا این لحظه: 36 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره
سالگرد عقد ماسالگرد عقد ما، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره

محمدهانی جون

کارهای جالبت

از 2 ماه و 10 روزگی به همه لبخند میزنی و برای من و بابا می خندی.من و بابا و اطرافیای نزدیک مثل باباجون و مامان جون و عزیزجون و آقاجون و عموها و خاله و زن عمو رو میشناسی و نسبت بهشون عکس العمل نشون میدی. از این هفته یعنی 2 ماه و 21 روزگی اجسام رو لمس میکنی و دوست داری جنس اونا رو حس کنی.مثلا دست روی صورت بابا می کشی که زبره یا عروسک خزی که نرمه.وقتی داری بیدار میشی از خواب دستتو می گیرم و نوازش می کنم.اونوقت تو دوباره لالا می کنی.... دوست دارم
29 مهر 1392

دلت واسه عزیزجون و آقاجونت یه ذره شده...

برای عرفه عزیزجون و آقاجونت مشرف شدند مشهد...میدونم دلت تنگ شده...امروز عزیزجونت تماس گرفته بود و میگفت نی نی های حرمو جای هانی میبوسم از بس که دلم تنگه واسش...اونا هم دلشون تنگ شده...اما بدون رفتند دعات کنند که انشاءا...همیشه سالم باشی و خودتم بری مشهد .... ...
28 مهر 1392

کوتاه کردن موهات

عسلم ،جیگرم،شیرین مامان و بابا ،هانی کوچولو عید قربان برای اولین بار موهای ظریفتو کوتاه کردم.وای که چقدر تکون خوردی و مامان و بابا رو با کارای بامزه ات خندوندی....عاشقتم اینم عکس قبل از کوتاهی و موهای تیغ تیغی قشنگت... عکس بعد از کوتاهی رو هم به محض اینکه اجازه دادی می گیرم ...
28 مهر 1392

حرف زدنت...

وقتی شیر میخوای به شیر میگی گی.... وقتی میخوای بغل بشی دستاتو باز می کنی و سینه ات رو می کشی بالا.... وقتی باهات حرف میزنیم اقوم اقوم میگی و گاهی میگی ببو... دو ماهته ...من نمیدونم چقدر با سنت پیش میری اما از نظر من خیلی باهوشی.... دوست دارم تپلی من....محمد هانی جیگر مامانی   ...
7 مهر 1392

روزی که تو ختنه شدی...

سلام امروز 92/6/25  روز سخت و پر اضطرابی برای مامان و بابا بود. وقتی خنده های شیرین و  امید بخش پسر قند و عسلمون رو  میدیدیم از اینکه این خنده ها لحظاتی دیگه به گریه های تلخ تبدیل خواهد شد به خود می لرزیدیم... اما با وجود همه دلهره ها و غم بزرگ توی دلم ، میدونستم که الآن بهترین موقع برای انجام این کاره ، پس وظیفه پدرانه خودم دونستم که مادرت که از همه نگرانتر بود رو دلداری بدم و خودم رو نسبت به انجام این کار مصمم نشون بدم. اولش دکتر محل رو بی حس کرد ، راستشو بخوای وقتی گریه کردی، انگار تموم  درد های دنیا اومدند تو وجودم، دکترم که از حرکات من متوجه شده بود من و آقاجون و عمو جواد رو از اتاق بیرون کرد و حدود ده دقیقه بعد وق...
3 مهر 1392
1